دفترچه خاطرات – قسمت اول
دخترك در راهرو منتظر دوستش ايستاده بود تا مثل هميشه باهم بروند ، بخندند و راجع به آينده اي كه دخترك مي دانست فقط در حد يك رويا براي پسرك باقي مي ماند ،صحبت كنند. چه شبها كه راهي طولاني را با هم طي كرده بودند و از آرزوهايشان گفته بودند اما دخترك مي داسنت ديگر ادامه جايز نيست. دخترك فكر مي كرد چطور دل نشكند اما دوستي را بشكند. همينطور كه با خودش در جدال بود ، سنگيني يك نگاه روياهايش را بريد چشمهايي مشكي خيره بر او بودند . كمي جابجا شد نگاه هم جابجا شد . گويي او هم منتظر كسي بود .
دوست دخترك زودتر آمد ، لرزان دستش را به او سپرد و رفت ،اما نگاه در عمق جانش نشسته بود دختر به عشق در يك نگاه اعتقاد نداشت ،اما مي دانست كه ديگر نمي تواند دل پسرك را شاد كند ، همانشب به او گفت براي ادامه تحصيل بايد برود كشوري دوردست، كه بايد از هم دل بكنند ، مي دانست به همين زودي دروغش فاش ميشود ، اما اميدوار بود بعد از چند صباحي كه رازش برملا شد ، دل پسرك خيلي آزرده نباشد ، دوستش داشت ، اما نه آنقدر كه سرانجامي داشته باشد.
وقتي بدرود مي گفتند از ناراحتي پسرك دودل بود اما سنگيني نگاه ها اجازه نمي داد بيش از اين تامل كند….
از دفتر خاطرات يك دوست.
پ.ن : نثر من خيلي ضعيفه اما به دوستي قول دادم اين خاطرات را برايش بنويسم.
خوب بود،
صندوقک از جدایی ها حکایت میکند… 🙂
شکسته نفسی فرمودین!
من اسم این نثر رو ضعیف نمیذارم. شاید بشه صمیمی و خودمونی گذاشت.
به هرحال قطعهای از زندگی اگرچه باور عشق لحظهای سخته!
اسمش رو من میذارم جذبه!
دل بستن آسونه دل شکستن هم آسونه، دل بریدن سخته ولی از همه سخت تر دل بروندنه
کاش پسرک درک می کرد دخترک را…