خانه > شخصی > گام های بدون مکث

گام های بدون مکث

دسامبر 8, 2008 بیان دیدگاه Go to comments

صدای گامهایتان را که هر روز از جلوی من بی اعتنا رد می شوید می شنوم . گاهی سکه ای سرد در دستم جای می گیرد . سرم پایین است نمی بینمتان، خجالت می شکم از نگاه های پر از تحقیرتان . نمی نشینم ، با پاهای خسته ام همواره می ایستم تا نگویید خودش را به مریضی زده است . آخه شما فکر می کنید من پولدارم، عادت کرده ام به گدایی . بالشی دارم پر از تراول ، هر شب بازش می کنم چک می کنم به صدها میلیون رسیده یانه . تلویزیون این را می گوید، شما هم اینطور می شنوید .

اما من پول ندارم ،بجایش یک پسر و یک دختر دارم که خبری از من نمی گیرند، اما هنوز دوستشان دارم . خانه ای دارم از چوب که گاهی می لرزد اما سرپا است .

هر گامی که بر می دارید ، قلب من ترکی دیگر بر خود می نشاند . تاب افکار تان را ندارم . روزی نه چندان دور دیگر نخواهم بود ، نگران نباشید . پیرزنی که هر روز گوشه ای از راه رفتنتان را بسته است ، آن را باز خواهد گذاشت تا بی هیچ زشتیی بگذرید و حتی فکر هم نکنید که یک آدم آبرویش را می فروشد و ما نمی بینیمش.

پ.ن : با گدایی مخالفم ، اما چند وقت پیش که از میدان ونک می گذشتم در نگاه پیرزنی که آنجا برای ریالی ایستاده بود ، انچنان غمی دیدم که ناخودآگاه این نوشته به ذهنم اومد. ببخشید که من نویسنده خوبی نیستم.

دسته‌ها:شخصی
  1. دسامبر 8, 2008 در 6:58 ب.ظ.

    اولا کلماتی که صادقانه از دل صادر می‌شن دلنشینن.

    مقوله جدیدیه. معمولا همه از اون دید به پدیده تکدی نگاه می‌کنن. تقریباکسی یادش نمیاد کسی که خواهش می‌کنه ممکنه واقعا نیازمند باشه.

    و عزت نفس آزارش بده و آرزوش این باشه که گذران زندگی به این کار وادارش نکنه.

    چه تلنگر ظریف، زیبا و غم‌انگیزی…

  2. دسامبر 9, 2008 در 10:39 ق.ظ.

    دقیقا منم همین مشکلو دارم.یعنی هیچ وقت به این گدا هایی که تو چهار راه ها هستن محل نمی دم اما واقعا تو چهره بعضی ها نیازمندی رو می بینم.و بد جور می مونم سر دو راهی.به قول خودت از تو چشماشون میشه فهمید دروغ نمی گن 😦

  3. دسامبر 11, 2008 در 3:10 ب.ظ.

    یکروز که داشتم میرفتم سر کار یک پیرمرد ژنده رو دیدم که با غصه عمیقی تو چشمام نگاه کرد و گفت پسرم بخدا مریض دارم نگاه کن این دفترچه بیمه دکتر نسخه داده پول ندارم بگیرمش یک دویست تومن بده خدا خیرت بده الهی. اون موقع ۲۰۰ تومن پولی بود پس فکری به ذهنم رسید. دست تو جیبم کردم و یک پونصدی در آوردم و گفتم حاجی من فقط پونصد تومن دارم که سی‌صد تومنش رو خودم لازم دارم. اگه شما پول خورد دارید پول من رو خورد کنید و بقیش مال خودتون. پیرمرد فکری کرد و دست در جیبش کرد.
    لحظه‌ای بعد اینقدر اسکناس ریز و درشت در آورد که از تعجب شاخ در آوردم!
    خدا شر گدایان رو از سر جامعه ما کم کنه که باعث میشوند آدم نتونه به نیازمندان واقعی کمک کنه.

  4. دسامبر 11, 2008 در 3:19 ب.ظ.

    وقت کردی یه سری به ماهم بزن. قدمت روی چشم.

  5. دسامبر 13, 2008 در 11:51 ب.ظ.

    تکان دهنده بود. گرچه برای من پایین شهر نشین عادی!

  6. دسامبر 16, 2008 در 1:24 ق.ظ.

    متاسفانه از این صحنه‌ها زیاد شده و واقعا آدم نمیدونه که کدومش درسته کدومش الکیه

  7. دسامبر 18, 2008 در 2:01 ب.ظ.

    نیستی چرا؟

  8. دسامبر 21, 2008 در 4:56 ب.ظ.

    هنوزم که نیستی 😦

  9. دسامبر 21, 2008 در 8:05 ب.ظ.

    میگم صندوقک تو میدونی سر هزاران نقطه چی‌اومده؟ اگه خبر داری مارو بی خبر نذار

  1. No trackbacks yet.

برای آریو پاسخی بگذارید لغو پاسخ