برای پدر حسنی نگو یه دسته گل
دیروز وقتی در وبلاگ رویای آریایی خواندم منوچهر احترامی فوت شده است ، ابتدا فقط گفتم خدایش بیامرزد اما وقتی پایین تر دیدم این درگذشته شاعر یکی از همه گیر ترین اشعار کودکان ایرانزمین بوده است ، دلم خیلی گرفت.
هنوز هم گاهی می شود که تکه هایی از شعر حسنی نگو یه دسته گل را به مناسبت های مختلف با دوستان زمزمه می کنیم ، اما در تمام این سالها هیچ وقت حتی فکر هم نکرده بودم شاعر این سطرهای بیادماندنی کیست ، این فکر نکردن به نظرم خیلی خجالت آور تر از آن است که بتوان برایش توجیهی آورد ، نمی دانم چند نفر دیگر هستند که باید بشناسم اما نمی شناسم ف انگار حتما باید اتفاقی بیفتد تا بدانیم چه کسانی در خلق بهترین لحظات زندگیمان نقشی داشته اند.
خدایش به واقع بیامرزد که تمامی جوانان این روز این کشور در کودکیشان حتما خوانده اند :
موی بلند روی سیاه
ناخن دراز واه واه واه!
آن ها می روند … ما می مانیم و یک دنیا حسرت و جای خالی کسانی که هیچ گاه پر نمی شوند
از اون خجالتآورتر در مورد آدمهای بینام و نشونی هست که میان و میرن و حتی یه اسم خشک و خالی هم توی رسانهها ازشون برده نمیشه و به گردن ما حق بزرگ دارن. نمیخوام این شاعر توانمند که در کمال سادگی آثار ماندگاری خلق کرده رو پایین بیارم،که خودم خیلی بهش احترام میذاشتم و میذارم. صحبتم در مورد آدمهاییه که کنار زندگی ما میان و میرن و شخصیت اجتماعی معینی هم ندارند که جایی کسی یادشون کنه، مثل بابای مدرسههایی که توشون بودیم، مثل بقالی که کوچیکیهامون ازش هی مفتی هلههوله گرفتیم یعنی اون بهمون هدیه داده، مثل اون خانومی که اونوقتا کمکحال مادر بوده و نگهمون داشته مثل خیلی آدمهایی که ظاهرا اومدن و رفتن ولی از احساسات و زندگیشون برای شخص ما مایه گذاشتن و فراموششون کردیم یا یادمون هست ولی فقط یادمونه.
خیلی از ماها همینجوریم. یه ذرش هم طبیعیه خب. همین الان هم ادم فکر میکنه یه عالمه از اینجورچیزا دور وبرشه.
آخی …
کره الاغ کدخدا یورتمه می رفت تو کوچه ها!!!
حیف و صد حیف که ما دیر خبر دار شدیم…حیف تر آنکه همیشه دیر خبردار میشویم.
راست گفتی، بسیار کسان هستند که باید بشناسیم اما نمیشناسیم. منتظریم که بمیرند تا بشناسیمشان.افسوس
منوچهر احترامی سازنده تکه ای از خاطرات امروز کودکی نسل ماست!
روحش شاد…