جنگ برای من یعنی….
برای من جنگ یعنی
– شش ماهه بودم که از زادگاهم در محله نیو ساید اهواز کوچ اجباری کردم به همدان (شهر اصالتی پدر و مادرم) و مطمئنم که مسیر زندگیم کلا عوض شد.
– دوستم مروارید که بابایش اتوبوس شرکت واحد داشت و چهار بار و هر بار یک عکس را با گل جلوی اتوبوسش دیدم و هربار از مامانم پرسیدم این آقاهه کیه، گفت یکی دیگه از برادرهاش که شهید شد.
– یعنی وقتهایی که با برادرم کمین می کردیم همچین که آژیر سفید رو زدند ، بدوییم بریم رو پشت بوم شاید، ترکشی چیزی پیدا کردیم، به دوستهامون پزشو بدیم.
– یعنی خانههای جنگ زده های خرمشهری در خیابان بانک رهنی همدان که روزهای عاشورا چنان شمری می آوردند بیرون که من فقط گریه میکردم، جیغ میزدم و التماس میکردم بریم خونه ( آخرین باری که تعزیه اجرا کردند ، نهایتا 10، 11 ساله بودم)
– یعنی شنیدن تعریف های مادرم از زندگی شرکت نفتی و حسرتی که تا مدتها نمی دانستم محرومیت من از آن نوع زندگی، مسببش جنگ نبود بلکه اتفاقی بود که دوسال قبلش افتاده بود.
– یعنی پناهگاههای سیمانی بزرگی به شکل استوانه های توخالی در تقاطع میدان اصلی همدان و خیابان بوعلی
– یعنی داستانهای وحشتناکی که فقط از فکر بچههای درگیر جنگ در سن شهت ، نه سالگی برمیاد مثل اینکه مثلا آقای فلانی موشک انداختند پرید تو جوب ، بعد یه لحظه سرش را آورد بالا ترکش خورد به گردنش سرش قطع شد!!!
– یعنی گذراندن سه ماه پایانی یکی از سالهای دبستان در خانه و جلو تلویزیون. ( اینو جزو بهترین خاطراتم بیاد دارم)
عجب روزایی بود. ایشالا که هیچوقت، هیچ جای دنیا چنین روزایی تکرار نشن.
دوران کودکیمون، دوران سختی بود. با اینکه نمیدونستیم اون موقع که چه بلایی داره سرمون میاد. با اینکه درک نمیکردیم چندان، اوج سختی و مصیبت رو…
خدمت سربازیم تموم شد. 21 ماه خدمتم همش به جنگ درمناطق شمالغربگذشت. جنگ رو میفهمم. حسی که داشتیداون روزهارو خوب درک می کنم.
ازدست دادن دوست رو بیش ازهر چیزی حس می کنم چراکه عزیزترین هام رو تو همین جنگ جلو چشمم ازدست دادم. جوونای بی گناهی که تنها گناهشون اومدن به سربازی بود
پاییز هست،بارانش هم هست..
فقط تو را کم دارد ..
کم دارم ..