بایگانی
دختری که دستهایش از دوهفته به مهر تا دو هفته بعدش همیشه سیاه بود
بمحض اینکه از شرکت میام بیرون یه نفس عمیق میکشم، هوای بوی آشنایی دارد، خیلی آشنا.
و یک لحظه بعد دیگه کارمند یه شرکت نرمافزاری تو تورنتو نیستم ، یه دختر ده یازده سالهام تو یه باغ تو عباسآباد همدان، زیر درخت گردو ایستادم و دارم هرچی دستم می رسه را به طرف گردوهای رو شاخه که از دسترس من دور هستند پرت می کنم بلکه یکی بیفته پایین.
این درخت گردو بین درخت های گردو باغ محبوب ترین منه چون تو یه محوطه نسبتا باز و برخلاف باقی قسمتهای باغ، مسطح قرار گرفته و اگر گردویی بیفته پایین قل نمی خوره بره تو یه طبقه دیگه باغ.
بابا از اون طرف پیداش میشه و میگه : چقدر بگم ؟ هنوز نرسیدن. حداقل باید یکی دو هفته دیگه صبر کنی. اما کیه که گوش بده اینقدر بالا و پایین می پرم و چیز پرت می کنم تا بالاخره چند تا گردو میفته پایین.
تا خودم به چشم خودم اون مایع سفید یا بیرنگ وسط گردو رو نبینم رضایت نمی دم که هنوز حتی یخورده هم نرسیدن ، ناامید میرم سراغ باقی میوههای رسیده و البته کمتر جذاب مثل سیب.
وقتی شب با بابا برمیگردیم خونه مامان یه نگاه به انگشت های سیاه شده از پوست گردوی من می اندازه و به بابا میگه هرسال همین بساط رو داریم دیگه ، آخه این دستای یه دختره؟
بابا هم می خنده و شونه بالا می اندازه که از پسش برنمیام و…..
مطمئنم که اگه می خواست برمیومد اما دستهای سیاه داشتن می ارزید به اون برق خوشحالی که همیشه تو چشام بود.