بایگانی
35
1
پنج روز مونده به سی و پنج سالگی ، تصورش هم عجیب غریبه برام.
روزهای زیادی بود که وقتی بهم میگفتند طرف سی و پنج سالشه یه خانوم موقر و متین و عاقل و اگر متاهل بود با دو تا بچه میومد تو ذهنم.احتمالا قد بلندی داشت و یه پیراهن خنک تابستونی هم تنش بود.
هیچکدوم از این تصورات ذهنی کودکانه با من فعلی سازگار نیست نه از لحاظ ظاهری و نه از لحاظ عقل و درایت. هنوز هم بهم بگن فلانی 35 سالشه چند لحظه باید گیج بزنم تا یادم بیاد منهم همون سن را دارم.
این عدم باور از اونجایی میاد که هنوز و هنوز خیلی آرزو و خیلی کار جوانانه برای انجام دارم. خیلی چیزهاست که دوست دارم تجربهاشون کنم و به نظر خودم به نیروی جوانی نیاز دارند اما این عدد که هی بالاتر میره منهم هی وحشت میکنم. میترسم که نرسم اون کارها رو که دوستشون دارم انجام بدم.
2
تو این دنیای جدیدی که دارم زندگی میکنم آدمها اینطوری نیستند، مردم اینجا لذت میبرند از زندگی، درحال زندگی میکنند نه در ترس و هراس از آینده. روزها و روزها با خودم حرف میزنم که اینطور باش، که تو اومدی اینجا که از اون غم هرروزه آینده فرار کنی اما انگار این ریشه دوانده در وجودم و رهایی ازش نیست.
وقتی میبینم پیرزن، پیرمردهای بالای هفتاد سال چقدر خوب و بانشاط در کافه، رستوران باهم حرف میزنند، پیادهروی میکنند و… میگم زندگی یعنی این و پنج ثانیه بعد به این فکر میکنم که چقدر کار نکرده دارم.
3
سالهاست که عادت دارم نزدیک یا خود روز تولدم چیزی بنویسم. و حالا می بینم که سال به سال نوشتههام پراکندهتر، آشفتهتر و … است. اما اشکال نداره تقصیر را میاندازم گردن فارسی . جدیدا به این نتیجه رسیدم که فارسی چقدر لغت کم داره. خیلی وقتها حسی که با یک کلمه در زبانی مثل انگلیسی منتقل میشه توی فارسی باید برایش جمله گفت.حیف.