بایگانی
روزهای سرخوشی گذشته
رفته بودم دیدن دوستای 18 سالم ، نه اینکه 18 سالشون باشه نه 18 ساله باهم دوستیم بیشتر از نصف عمرمون. یکیمون همیشه برعکس من ساکت و دیرجوش بود و اولین خاطره ای که از من داره اینه که من سر کلاس ادبیات دانشگاه با همه طرفم داشتم حرف می زدم و آشنا میشدم.
میگفت با جلویی حرف میزدی، با پشتی با بغل دستیا و…. در عرض ده دقیقه نصف کلاس رو می شناختی.می خندیدی و سربه سر همه می گذاشتی. سالهاست دیگه اینطوری نیستم. تا کسی سر حرف رو باز نکنه نمیرم جلو. نمی دونم کجای مسیر این 18 سال از اون آدم شوخ و شنگ و سرخوش تبدیل شدم به این آدم آروم و جدی و محافظه کار. اون روزها می گفتم همه آدم خوبین مگه خلافش ثابت بشه اما حالا یه پا گلام هستم واسه خودم «من می دونم….» کلا با دیده شک و تردید به همه نگاه می کنم نکنه دروغگو باشن، متظاهر باشن و………
کدوم خوبه کدوم نیست رو نمی دونم اما اون روزها، روزهای بهتری بودن